شاعر : محمدعلی بیابانی نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : ترکیب بند
نـسیـم میوزد و باده خـوشگـوار شده گلی شکـفـته که سرچـشـمۀ بهـارشده حضور خاکی رب است درمدارزمین کـه بـا تـولـد یـک زن ادامــهدارشـده
کسی که از تبعات وصال و هجرانش خوش است فرش ولی عرش سوگوار شده کـسی که شـرط وجـود پـیـامـبـرحتی به شرط بودن او صاحب اعـتبارشده
به گرد قامـتـش امواج نـورخیمه زده به زیر هرقدمش کهکـشان غبار شده
عیان شده است که سرّنهان خلقت کیست پس ازتو گفت خدا داستان خلقت چیست
نـوشـت اوّل دفــتــر از ابـتــدا زهــرا از ابـتــدای ازل تـا بـه انـتـهــا زهـرا
از آن زمـان که نـدانـیـم تا نـمیدانـیـم همیشه و همه اوقات و هر کجا زهرا
وخواست تا بنویسدنبی،علی،حسنین خلاصه شد همه دریک کلام،با زهرا
وحرف تا که به اینـجا رسـید فهـمیدم که بود و هست همه کارۀ خـدا زهـرا
چرا که منحصراً خلقت چـنین نـوری فقـط برای خودش بودهاست تازهـرا
کـه روکـنـد سـنـد افـتخـار خـلقـت را نشان دهـد به همه شاهـکـار خلقت را
به مهر و ماه و سپهر وفلک بفـهماند دلـیل گـردشـشـان برمـدارخـلقـت را کسی که جز خودش و احمد وعلی نشناخت کـنـیز عـرشی پـروردگـار خـلقـت را
در آن زمان که زمان زمان به سرآید وبـیـن حـشـربـبـنـدنـد بـار خـلقت را
خـدا نـدا کـنـد:ای فـاطـمه حـبـیبۀ من بیا به سـربـرسـان انـتـظار خلـقت را
بیاکه عرصۀ محشر برایت آماده است بگیردست خودت اخـتـیار خـلقـت را
که جن وانس بفهمند کارما با توست
تمام هستی مایی فـقـط خدا با تو است
به اوج شـأن ومـقـامت سـری نمیآید کـسـی نـیــامــده ودیـگـری نــمـیآیـد
دلـیــل خـتــم نـبــوّت نـبــودهبـابـایـت پس از ظـهـور توپیـغـمـبری نمـیآید
شنـیـدهایـم که درصورت نـبـودت هم بـرای هـمـسـر تو هـمـسـری نمـیآیـد
به قـامت تو فقـط مادری برازندهاست بـه مـهـربـانـی تـو مــادری نـمـیآیــد
قـدم گـذاربه محـشـرکه تانـیـایـی تو بـرای خــلـق شـفـاعـتـگـرینـمـیآیـد
نگـات مـور وجـود مرا سلـیـمان کرد
یهـودرا نَفَـس چـادرت مسـلـمان کرد
تو و صفات تورا هر چقدرسنجـیدیم و هرچه در دل این بیکـرانه چرخیدیم
به انـتهـای تـوراهـی نـیـافـتـیـم اصلاً در ابتـدای تو مـانـده تو را نفـهـمیـدیم
نـبـی نـبـودعـلـی هـم نـبـود توبـودی ومـا کـنـار خــدا جـلـوۀ خــدا دیــدیـم حضورگرم تو یک روزهم زیادی بود بـرای مـاکه کـنـارت دمـی نـتـابـیـدیم همین که سایۀ توسایهسار این دنیاست هـمیـشه گـرم نگـاه زلالخـورشـیـدیم
بهـشت میشـود آنجا که تو نگـاه کنی
نـگـاه کن که مرا بـاز رو به راه کنی
زکنه ذات تواین عقلکم چه میفهمد شب سیـاهدل از صبحـدم چه میفهمد زبان وصف تو گفتن فقط زبان خداست شکوه وصف تورا این قلم چه میفهمد به بندگی تو بیـخـود نکرده فخـر خـدا نـمـازازقـدم پُـرورم چـه مـیفـهـمـد سهروز نان خودت را به دیگران دادی بپرس ازکرم از این کرم چه میفهمد بــپــرس دخـتــرپـیـغـمـبــرخــدا امّـا چنین غریب چنین بیحرم؛چه میفهمد؟! من از نسـیم معـطـر به یـاس فـهـمیدم حـضورمادریت راشلمچـه میفـهـمد
شده است نام تو سربند هر جوانشهید
تـبـسـم تـوتــسـلّای مــادران شـهــیــد